قبل از عملیات آمده بود می گفت ،
بناست عروسی کنم ، مرخصی می خواهم .
مرخصی ها لغو شده بود ، ولی بهش گفتم برو .
توی راه بچه های گردان را دیده بود .
بهش گفته بودند عملیات است .برگشت .عصبانی بود .
می گفت اگر عملیات است ، چرا مرخصی دادی ؟
ماند و شهید شد ...
*اون موقع ها تو اکثر کوچه پس کوچه ها از این بارچه ها نصب بود...
بچه ها تو جبهه ها داماد می شدند